فن کلاب دابل اسی 2

ساخت وبلاگ
قسمت سیزدهم /پارت 1 دو هفته از اومدن مین سو و جونگی به ژاپن گذشته بود و جونگی بعد از اجرای دو تا کنسرت و یه مصاحبه سه روز استراحت داشت و بی کار بود جونگی روی مبل نشسته بود و مجله ها رو ورق میزد مین سو:اوپا من دارم میرم بیرون جونگی:چی؟کجا داری میری؟تو که جایی رو نمیشناسی...تازه قراره امشب با بقیه بریم دیسکو..... مین سو:خوب تا اون موقع بر میگردم جونگی:صبر کن با هم بریم....تو که جایی رو بلد نیستی مین سو:باشه....بدو جونگی کتش رو برداشت و با هم از خونه اومدن بیرون جونگی:خوب کجا بریم؟ مین سو:نمیدونم...تو خونه حوصلم سر رفته بود جونگی:بریم فروشگاه؟واسه امشب لباس میگیریم مین سو:موافقم...اتفاقا چیزی نداشتم که بدرد امشب بخوره با هم رفتن فروشگاه همونطور که به لباسا نگاه میکردن جونگی یه دفعه وایساد و دست مین سو رو هم گرفت مین سو:چیه؟چرا وایسادی؟ جونگی:اونو بگیریم!!!!خوشکله -کدوم؟ جونگی:همون مشکیه...بیا بریم و دست مین سو رو کشید و اونو با خودش برد جونگی:لطفا اونو برامو بپیچید -بله قربان مین سو خیلی اروم گفت:یااااا داری چیکار میکنی؟ جونگی:برات لباس میگیرم مین سو:ولی من اصلا ندیدمش شاید خوشم نیاد جونگی:باید خوشت بیاد....امشب همونو میپوشی بعد از خرید برگشتن خونه و هوا هم دیگه تقریبا تارک شده بود جونگی:تا من یه دوش میگیرم تو هم اماده شو که بعدش بریم مین سو:اوپااا...نمیشه من نیام؟ جونگی:چرا؟مگه خل شدی تو گفتی حوصلت تو خونه سر میره مین سو:اونم هست؟...سونگ جو و خواهرش جونگی:اونا هم میان...ولی تو با منی....زود حاضر شو امشب باید باهام بیای مین سو:باشه.... جونگی رفت حمام و مین سو هم مشغول اماده شدن شد لباسشو پوشید و موهاشو درست کرد...داشت ارایش میکرد که جونگی اومد بیرون مین سو:اومدی؟ جونگی:اره...و بعد رفت سراغ کمد ش ساعت 8 و نیم بود که اماده شدن واز هتل اومدن بیرون تو کل مسیر هیچ حرفی بینشون نبود مین سو به این فکر میکرد که چجوری میخواد باهاش روبه رو بشه جونگی:رسیدیم پیاده شو تقریبا وسطای مهمونی بود مین سو و جونگی بعد از این که با هم رقصیده بودن رفتن که بشینن که..... هارا:جونگ مین اوپاااااا... جونگی:بله هارا شی؟ هارا:میشه با هم برقصیم جونگی لبخند مرموزی به مین سو زد:البته!!!بریم مین سو هم با حرص رفت و یه گوشه نشست..جونگی و هارا باهم میرقصیدن و مین سو هم فقط حرص میخورد....داشت با دستبندش ور میرفت که لیتوک به سمتش اومد و دستش رو به سمت مین سو دراز کرد:افتخار میدید با هم برقصیم؟ مین سو هم که میخواست حرص جونگی رو در بیاره لبخندی تحویل لیتوک داد و گفت:البته! بعد از جاش بلند شد و با لیتوک رفت وسط و شروع به رقصیدن کرد....اهنگ تندی پخش میشد و بیشتر افرادی که میرقصیدن وسط اهنگ رفتن نشستن حتی جونگی و هارا جونگی تا قبل از این که بشینه مین سو رو ندیده بود ولی وقتی نشستن و تقریبا وسط سالن خلوط شد چشمش به اون دوتا افتاد و از تعجب خشکش زد مین سو هم رقصش خیلی خوب بود و با لیتوک خیلی خوب میرقصیدن و بقیه هم اونا رو تماشا میکردن و وقتی رقصشون تموم شد همه براشون دست زدن لیتوک:مین سو شی!!خیلی خوب میرقصی....بهتره یه موزیک ویدیو با هم ضبط کنیم چطوره؟ مین سو:عالیه اوپاااا موافقم بعد با هم رفتیم و پیش بقیه نشستن هارا:لیتوک اوپاااا خیلی عالی رقصیدی جونگی:اره پسر کارت عالی بود.... لیتوک:داداش دوست دختر تو هم عالی میرقصه...بهش پیشنهاد کردم با هم یه موزیک ویدیو ضبط کنیم اونم قبول کرد جونگی نگاه پر غضبی به مین سو انداخت و مین سو هم گوشه ی زبونشو بیرون اورد.....خلاصه بعد از کلی بحث و ماجرا مهمونی تموم شد و همه برگشتن خونه مین سو کیفش رو روی مبل انداخت و خودشو رو هم روی مبل دیگه ای ولو کرد:اااااااااااااااخ خیلی خوش گذشت جونگی با جدیت:معلومه...منم اگه دختر بودم و با یکی مثه لیتوک میرقصیدم خیلی بهم خوش میگذشت مین سو از روی مبل بلند شد و جلوی جونگی ایستاد مین سو:مگه نرقصیدی؟تو هم داشتی اون وسط با هارا دل میدادی و قلوه میگرفتی... جونگی:داری چی مگی؟من فقط باهاش رقصیدم مین سو:مگه من چیکار کردم؟من که با لیتوک نخوا...... ولی قبل از این که حرفشو تمام کنه سوزشی رو روی گونش حس کرد.... جونگی:هیچ معلومه چی داری میگی؟ مین سو با چشمای اشک الود به جونگی نگاه کرد و دستش رو روی صورتش گذاشت:خیلی....خیلی نامردی...... و بعد از هتل اومد بیرون جونگی:کیو میترسونی؟فکر کردی میام دنبالت؟ مین سو توی در چند ثانیه مکث کرد و بدون این که برگرده رفت بیرون چند ساعتی گذشت ولی خبری از مین سو نشد.... جونگی مدام تو سالن راه میرفت و به ساعتش نگاه میکرد ساعت از 2 هم گذشته بود جونگی موبایل و کتش رو برداشت و از هتل اومد بیرون....چند بار شماره ی مین سو رو گرفت ولی تلفنش خاموش بود.... مین سو توی خیابون قدم میزد نمیدونست داره کجا میره....همونطور که گریه میکرد اشکاش جلوی دیدش رو میگرف مین سو:چجوری تونست بزنتم؟....اونم رفت و با اون دختره رقصید...چرا وقتی خودش یه کاری میکنه هیچ اشکالی نداره؟ دستشو جلوی دهنش گرفت و سعی کرد اونا رو با هرم نفس هاش گرم کنه..... موبایلش رو بیرون اورد تا ساعتو ببینه ولی خاموش بود ترسی تو دلش به وجود اومد...وای حالا چیکار کنم؟.....من کجام اینجاها رو نمیشناسم...از کدوم طرف باید برم.. یه کم دور خودش گشت ولی مسیر اشنایی به چشمش نخورد به یه مغازه اون نزدیکی رفت و سه چهار دقیقه گوشیشو شارژ کرد و بعد روشنش کرد.... مین سو به اینگلیسی:ممنونم اقا....چقدر پرداخت کنم؟ صاحب مغازه که یه پسر جون بود لبخند ژوکوندی تحویلش داد و گفت:عزیزم چیزی نمیخواد پرداخت کنی مین سو:ممنونم..... خواست بره بیرون که پسره قفل مرکزی مغازه رو زد و همه ی در و چنجره ها بسته شد مین سو:شما...دارید چیکار میکنید؟ -هیچی عزیزم.... چند قدمی جلو اومد:به نظر نمیاد ژاپنی باشید.... مین سو:بزارید من برم...خواهش میکنم... همین لحظه موبایلش زنگ خورد جونگی بود مین سو کلیدپاسخ رو زد ولی پسره گوشی رو ازش گرفت و اونو روی میز گذاشت:ولش کن عزیزم مین سو در حالی که گریه میکرد گفت:لطفا....لطفا....بزار من برم من فقط ازتون کمک خواستم جونگی که صدای مین سو رو میشنید اتش خشم تو وجودش شعله میگرفت -عزیزم توی این پاساژ کسی ما رو نمیبینه.....این جا ادمای زیادی نمیان مین سو:اینجا؟مگه اینجا کجاست؟ -شوگر فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 362 تاريخ : جمعه 29 اسفند 1393 ساعت: 5:04

جونگی:بله البته هارا:اوپا نرو جونگی:عزیزم بعد از این که معاینت کردن برمیگردم و از اتاق خارج شد جونگی بیرون منتظر دکتر بود و بعد از نیم ساعت دکتر اومد بیرون جونگی:ببخشید...!حالش خوبه؟ -بله ظاهرا خوبن...ولی چون سرشون ضربه دیده ممکنه گاهی سردرد های ناگهانی داشته باشن که به مرور زمان خوب میشه تا هفته ی اینده هم مرخص میشن جونگی:ممنونم.پس من میرم پیشش و بعد وارد اتاق شد: هارا:دکتر چی گفت؟بریم خونه؟ جونگی:ایییییییی چقدر عجله داری؟تا یه هفته همین جا تشریف دارین.. هارا:اخخخخ یه هفته؟ جونگی:واسه چی وقتی گواهینامه نداری رانندگی میکنی؟ هارا:من رانندگی بلد بودم ولی از بس سوهی......سوهی....سوهی کجاست؟حالش خوبه؟ جونگی:حالش خوبه نگران نباش کیوجونگ پیشش هس.بهتره استراحت کنی هارا:تو میخوای بری؟پیشم نمیمونی؟ جونگی:نکنه میخوای اینجا بخوابم؟ هارا:ایششش!برو بابا نخواستم بمونی جونگی:بغلش کرد و گفت:اگه من برم اخه کی پیش گابوری من میمونه؟ هارا:یاااااا...بهم نگو گابوری جونگی:بخواب عزیزم هارا:برام اهنگ بخون...زود باش بخون دیگه جونگی:اینجا؟تو بیمارستان؟ هارا:خوب اروم بخون...زود باش دیگه...بدو جونگی :چی بخونم؟ هارا:امممم نمیدونم....شاهزاده ی برفی و جونگی شروع به خوندن کرد وسطای اهنگ بود که متوجه شد هارا خوابش برده ملافه رو روش کشید و خودش کنار هارا روی صندلی نشست ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوسال بعد هی جو....!هی جو....! بیدار شو مگه امروز نمیای دانشگاه؟و ملافه رو از روش کشید کنار هی جو به اینگلیسی و با خواب الودگی: هی دنی...!لطفا بزار بخوابم....دیشب تا دیر وقت تمرین میکردم دنی:بخوابی؟بعد از ظهر میخوایم موزیک ویدیو رو ضبط کنیم پاشو هی جو:ا ه ه ه ...من کاملا امادم ...الان بزار بخوابم دنیل شروع به قلقلک دادنش کرد و بالاخره موفق شد بیدارش کنه هی جو:باشه باشه تو بردی الان بیدار میشم نیکول:هی جوووووووو!!!!دنیییییی!کجایین شماها؟ما اماده ایم دنیل:داریم میایم جیغ نزن هی جو:خوب برو بیرون لباسم رو عوض کنم دنی:زود بیا حوصله ی جیغ های نیکول رو ندارم هی جو:ok ok بعد از 15 دقیقه از اتاق اومد بیرون نیکول:حاضری؟بریم؟ هی جو:اره بریم دایانا:هی جووووو یه خبر خوب برات دارم هی جو:چی؟بگو دایانا:پوسترا امادست حتی توی اینترنت هم پخش شده دنی:پخش شده؟عکسامون؟ نیکول:عکساتون...کیلیپ تمرینای تو و هی جو و همین طور چند تا خبر هی جو:خبر؟چه خبری؟ نیکول و دایانا با هم گفتن:تو و دنی به عنوان زوج هنری بیشترین رای رو توی اینترنت داشتید دنی:همش بخاطر من بوده ها هی جو:ااااا راس میگی؟نه بابا دنی:شوخی کردم بریم دیر شده و همه با هم رفتن دانشگاه مدیر:شمادوتا بالاخره اومدید؟ دنی:سلام خسته نباشید هی جو:سلام کارگردان:سلام بچه ها...اماده اید؟ دنی:بله کارگردان:خوب برید رختکن زود باشید که خیلی وقت نداریم همونطور که داشتن هی جو رو گیریم میکردن اون داشت به سوهی پیام میداد دنی جلوی هی جو ایستاد و گفت:من حاضرم.....واااااااای چقدر متفاوت شدی دختر...مثل گانگسترا هی جو:شوخیت گرفته؟خوب قراره من توی موزیک ویدیو یه دختر گانگستر باشم دیگه دنی:اره راست میگی استایلیست:خانم سون !شما اماده اید هی جو:اخیییییش بعد از این موزیک ویدیو برمیگردم کره دنی :راستی میخواستم یه چیزی بهت بگم هی جو:هااا؟چی؟ دنی:ماهام باهات میایم کره هی جو:این عالیه راست میگی؟ دنی:اره ولی فعلا بیا بریم که کارگردان دوتامونو میکشه اونا روی استیج رفتن ومشغول شدن ************************************************************************************* کره فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 206 تاريخ : جمعه 29 اسفند 1393 ساعت: 4:46

سلاااااااااااام.....ببخشید یه مدته سرم شلوغه..........بعدشم نیس تعداد نظرا زیاده خجالت زده میشم........بابا یه چیزی بگید......ینی هیچی؟؟؟؟؟ خیله خوب باشه.......اینم از قسمت جدید........هفته ای دو قسمت از هر داستانو براتون میزارم........به احتمال زیاد چهار شنبه و پنج شنبه اپ میکنم......خوووووب برید ادامه فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 198 تاريخ : جمعه 29 اسفند 1393 ساعت: 4:44

سوهی:مگه نگفتم بهش نگو داریم کجا میریم؟ هارا:اهااااا...خوب نفهمیدم سوهی:ایشششششش بمیری هارا:دلت میاد؟؟؟؟؟؟؟ سوهی:معلومه که دلم میاد دلم میخواد بکشمت....میمردی راحت میشدم هارا:اگه به اوپا نگفتم سوهی:چیششش!برو دیگه و بعد هارا حرکت کرد توی راه: سوهی:هییییی داری چیکار میکنی؟کسی دنبالته؟یواش برو...اااامواظب باش هارا:حرف نزن حواسم پرت میشه اتصادف میکنیماااا سوهی:من میخوام پیاده شم....بقیشو با تاکسی میام... هارا به سمتش برگشت و داد زد:یه دو دقیقه ساکت بشینی میرسیم با صدای جیغ سوهی هارا به جلوش نگاه کرد ..یه بچه وسط خیابون بود و هارا هم واسه این که به اون نخوره تا جایی که میتونست فرمون ماشین رو چرخوند و ماشینشون به یه درخت برخورد کرد همه دور ماشینشون جمع شده بودن و صداشون میکردن سوهی چشماشو باز کرد....صورتش زخمی بود و دستش هم خیلی درد میکرد ناگهان به هارا نگاه کرد که بی هوش سرش روی فرمون افتاده بود سوهی:هارا....هارا بیدارشو...یکی زنگ بزنه امبولانس خواهش میکنم توی بیمارستان هارا رو روی برانکاد گذاشته بودن و با عجله اونو به بخش مراقبت های ویژه بردن وسوهی هم که دستش اسیب دیده بود رو بستری کردن پرستار توی اتاق سوهی اومد :خانم این موبایل توی ماشینتون بوده....خیلی وقته داره زنگ میخوره سوهی:دوستم....کسی که رانندگی میکرد اون چطوره؟ پرستار ضربه ی شدیدی به سرش خورده و بعد سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از اتاق خارج شد دوباره موبایل سوهی زنگ خورد کیو:الو...؟سوهی کجایین؟ما نیم ساعته توی اون کلوپ منتظر شماییم چرا نمیاید؟ سوهی در حالی که اشک میریخت:اوپا....اوپا....هارا... کیو:چی شده؟تو داری گریه میکنی؟هارا چش شده؟ جونگی:چیه؟هارا چش شده؟چرا نمیان کیوجونگ دستش رو به نشونه ی این که حرف نزن جلوی جونگی گرفت کیو:سوهی با تو ام شماها کجایید؟ سوهی:اوپا ...هارا....ما تصادف کردیم و اون حالش اصلا خوب نیست کیو:چی؟تو کدوم بیمارستان؟ باشه اومدیم جونگی با تعجب به کیو نگاه میکرد کیو:زود باش باید بریم جونگی:چی شده؟نمیان؟ایشششش کیو:اونا توی بیمارستانن زود باش جونگی:چییی؟منظورت چیه؟ کیو:عجله کن و بعد از بار بیرون اومدن وسوار ماشین شدن بیمارستان: دکتر داشت هارا رو معاینه میکرد که جونگی رسید:چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ دکتر:لطفا بیرون منتظر بمونید کیو . جونگی وارد اتاق سوهی شدن سوهی داشت گریه میکرد و کیو کنارش ایستاد:چی شد؟چطور این اتفاق افتاد؟ سوهی بریده بریده گفت؟تقصیر من بود...همش تقصیر من بود کیو:چی داری میگی؟ سوهی:من داشتم غر میزدم که حواسش رو جمع کنه وکه اونم عصبانی شد و کنترول ماشین رو از دست داد جونگی:چی داری میگی؟هارا که گواهینامه نداره سوهی:اره نداره ولی رانندگی بلد بود جونگی داد زد:چرا وقتی هیچ کدوم گواهینامه نداشتید پشت ماشین نشستید؟باید میگفتید بیایم دنبالتون کیو:تو حالت خوبه؟درد داری؟ سوهی:من بهش گفتم دوس دارم بمیره....گفتم اگه بمیره من راحت میشم....من ....نمیخواستم اینجوری بشه کیو سرش رو توی بغلش گرفت و نوازشش کرد:اروم باش عزیزم اون خوب میشه جونگی از اتاق بیرون رفت وجلوی اتاق هارا ایستاد وقتی دکتر اومد بیرون جونگی جلوی راهش رو گرفت:میتونم ببینمش؟ -نه اقا نمیشه.اجازه ی ملاقات نداره جونگی بدون معطلی یه چک پول از جیبش در اورد و به دکتر داد:زیاد طول نمیکشه -باشه ولی خیلی کوتاه دکتر باجونگی وارد اتاق شد و جونگی کنار هارا نشست:هارا...چشماتو باز کن نکنه داری خودتو لوس میکنی؟ هی خله اینا روی من اثر نداره......میزنمتاااا .میدونی چقدر توی دیسکو منتظرت موندم؟من که خر نمیشم ....اگه میخوای ببوسمت پاشو....بیدارشو...مگه قرار نبود بیای دیسکو...پاشوخواهش میکنم.. هارا هیچ عکس العمل نداشت جونگی روی صورتش دست کشید و یه بوسه روی گونش زد:خواهش میکنم....قول میدم دیگه مسخرت نکنم دیگه نزارمت سر کارو نیشگونت نگیرم گابوری من قرار شد همو تنها نزاریم...تو گفتی من دو روزه از دخترا خسته میشم و ولشون میکنم و لی هنوز چند روز نشده تو میخوای ولم کنی؟ هارا دست جونگی رو که توی دستش بود اروم فشار داد جونگی:هارایاااااا!داری بیدارمیشی؟ هارا بعد از چند دقیقه چشماش رو باز کرد:او....اوپا جونگی:اره منم عزیزم.توخوبی؟ هارا:چی شده؟ جونگی:اروم باش عشق من بزار دکتر رو صدا کنم هارا:اوپا....صورتم درد میکنه جونگی نوازشش کرد و گفت :خوب میشی عزیزم و بعد دکتر رو صدا کرد -میشه بیرون منتظرباشید؟ فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 326 تاريخ : دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت: 6:14

قسمت دوازدهم /پارت 2 وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود....از اتاق رفتم بیرون ولی با دیدن قیافه ی دخترا زهرم ترکید چیه؟چتونه؟چرا اینجوری نگام میکنید؟ تاهیان همونجوری که دستش زیر چونش بود و بهم زل زده بود گفت:بالاخره بیدار شدی؟ ته یونگ:اگه خسته بودی میخوابیدی -ها؟نه خسته نیستم...خستگیم در رفت تاهیان:خیییییییییییلی پر رویی! ته یونگ:دوست پسرت چند بار بهت زنگ زد ولی خواب تشریف داشتید -اوپا زنگ زده بود؟ برگشتم تو اتاق و موبایلمو برداشتم....4 بار زنگ زده بود.منم شمارشو گرفتم :الو اوپاااااااااااا جونگی:چقدر میخوابی تو؟ -خوب خوابم برد نمیخواستم بخوابم که..... جونگی:خوب حالا....میخواستم بگم فردا قراره بریم -چیییییییییی؟ولی من که هنوز وسایلمو جمع نکردم جونگی:خوب همین امشب جمع کن.....فقط -فقط چی؟چی شده؟ جونگی:هوای ژاپن این موقع سال سرده....لباس گرم بردار -اها....باشه جونگی:گفتم الان همه ی لباساتو تاپ و شلوارک کوتاه برمیداری اونجا یخ میزنی -چیششششش جونگی:خوب دیگه...برو وسایلتو جمع کن فسقلی -باشه اوپا....راستی ساعت چند پرواز داری؟ جونگی 9 صبح....فردا میام دنبالت -باشه خدافظ از اتاق دویدم بیرون :اونییییییییی !!!دونوآآآآآآآآآآآآ من فردا میرم ته یونگ:فردا میرن؟مگه نگفتی پس فردا؟ -اره...ولی برنامشون عوض شده....اوه...ببینم کیوجونگ اوپا بهت زنگ نزده؟ ته یونگ:اااا ...خودتو لوس نکن تاهیان:نگاشون کن توروخدا.... ته یونگ:من میرم بخوابم -من که خوابم نمیاد هردوشون با هم گفتن:نه تورو خدا...برو بخواب -چتونه شماها؟ تاهیان:از صبح تا الان خوابیدی -خوب خوابم میومد.... ته یونگ:شماها هر کاری میخواید بکنید.....من میرم بخوابم ته یونگ رفت و منو تاهیان هم گرم صحبت شدیم و یادم رفت وسایلمو جمع کنم...ساعت نزدیک 2 بود که تاهیان خسته شده بود از جاش بلند شد و بدنشو کشید:ااااااااااااه من میخوام بخوابم هنوز چند قدمی نرفته بود که: جییییییییییییغ تاهیان با غضب بهم نگاه کرد:چه مرگته؟چرا جیغ و ویغ میکنی؟ -اخه یادم رفت وسایلمو جمع کنم....الانم خیلی خوابم میاد تاهیان:ااااااه باشه بابا من کمکت میکنم جمعشون کنی....زود باش با هم رفتیم و چیزایی که لازم داشتم رو داخل چمدونم گذاشتم و خوابیدیم.....صبح دوباره با یه نیشگون از خواب پریدم:اااااااااااااااای اوپا چرا نیشگون میگیری؟مگه داری اسب رو ازمایش میکنی؟ جونگی:پاشو ببینم....20 دقیقه پرواز داریم -باشه بابا بیدارم....برو منم الان میام جونگی بیرون رفت و منم زود لباسمو پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون تاهیان و ته یونگ روی مبل نشسته بودن و جونگی هم طول و عرض نشیمن رو متر میکرد و مدام به ساعتش نگاه میکرد تا منو دید گفت:چه عجب؟ بدو بریم که دیر شده -باشه بریم....با ته یونگ و تاهیان خدافظی کردم و با جونگی سوار ماشین شدیم.....انگار فقط جونگی قرار بود یه روز زود تر بره...کیو و یونگی هم فردا میان... به فرودگاه که رسیدیم افراد زیادی اونجا نبودن -چرا اینقدر خلوته؟ جونگی:چون هواپیما نیست...باید با هلی کوپتر بریم چییییییییییییی؟ جونگی:اگه تو هلی کوپتر اینجوری جیغ جیغ کنی میندازمت پایین اینو گفتو به سمت ماموری که اونجا ایستاده بود رفت و وسایلمونو بهش داد بعدم با هم سوار شدیم ..... داشتیم با هم حرف میزدیم که خواستم خودمو لوس کنم ....انگار خوابم برده باشه سرمو انداختم رو شونش جونگی:هی؟خوابیدی؟اااااااااااه من چجوری با این سر کنم؟این که تمام مدتو میخوابه!!! حرصم گرفته بود ولی تکون نخوردم جونگی:فسقلی...با تو ام....بیدار شو داریم فرود میایم...با تو ام... یه دفعه پام داغ شد فهمیدم دوباره نیشگونم گرفته من:جییییییییییییییییغ.....چرا نیشگون میگیری؟ جونگی:بندازمت پایین؟مگه نگفتم جیغ نزن؟ -اخه دردم گرفت جونگی:منم صدام گرفت اینقدر صدات کردم....مثلا باید مواظب صدام باشم -خوب صد دفعه گفتم نیشگونم نگیر جونگی:منم صدبار بهت گفتم وقتی با منی نباید خوابت ببره داشتیم با هم بحث میکردیم که خلبان گفت:اقای پارک رسیدیم جونگی:خدارو شکر.....فلفلی بدو بریم پایین -فلفلی؟ جونگی:آره فلفلی... -چرا بهم میگی فلفلی؟ جونگی:چون جسه ی ریزه میزه ای داری ولی خیلی جیغ جیغ میکنی -فلفل جیغ میزنه؟؟؟؟ جونگی:نه...ولی تنده و اشک ادمو در میاره...تو هم وقتی جیغ میزنی من اشکم در میاد...حالا هم پیاده شو با حالت قهر پیاده شدمو راهمو گرفتم....داشتم تند تند راه میرفتم که جونگی دستمو کشید و منو برگردوند جونگی:خله!کجا داری میری؟اینجا که سئول نیست سرتو میندازی پایین فرار میکنی؟ مین سو:اگه سر به سرم بزاری همینجوری فرار میکنم جونگی:باشه فلفلی...بیا بریم اینا رو بزاریم هتل...بعدش میریم گردش -اخ جون گردش جونگی:نگاش کن به خدا...عین بچه ها ذوق میکنه -بریم دیگه...چرا وایسادی؟ از قبل یه ماشین جلوی باند فرود منتظرمون بود...سوار ماشین شدیم و به سمت هتلی که از قبل توسط کمپانی رزرو شده بود حرکت کردیم جونگی:راستی یه چیزی.... -هومممممممم؟ جونگی:هوم چیه؟میخواستم بگم قراره نیکول و هارا از گروه کارا هم بیان.....و البته جانگ سونگ جو و سوپر جونیور ! لبخند از لبام رفت...با شنیدن اسم سونگ جو انگار خشکم زد:سونگ....سونگ جو؟اون چرا میاد؟ جونگی:شوخیت گرفته؟خوب برای کنسرت و مصاحبه پس....پس چرا قبلا بهم نگفتی که اونم هست؟ جونگی:خوب الان دارم میگم دیگه......قراره با هم تو یه هتل بمونیم -الان داری میگی؟واسه چی قبلا بهم نگفتی اونم هست....اگه گفته بودی نمیومدم جونگی:چرا؟تو با جانگ سونگ جو چیکار داری؟ داد زدم:من میخوام برگردم.....نمیخوام جایی که اون هست باشم... جونگی که تعجب کرده بود ماشینو نگهداشت:چرا یه دفعه اینجوری شدی؟ببینمت.....داری گریه میکنی؟ -لطفا بزار برگردم...نمیخوام با اون پسره یا خواهرش یه جا باشم جونگی:چی شده؟تو قبلا با اون دوست بودی؟ -دوست؟نه نبودم جونگی:پس چرا؟ -وجودش ازارم میده....تونمیفهمی گریم شدت گرفت جونگی:اگه نمیخوای نگو....بعد بغلم کرد و گفت:اروم باش من پیشتم.....فعلا میریم هتل...اونا دو سه روز دیگه میان... از بغلش بیرون اومدم و اونم دوباره حرکت کرد وقتی به هتل رسیدیم یه اتاق مشترک گرفتیم -هر دومون تو یه اتاق بمونیم؟ جونگی:نمیخوای پس فردا شایعه بشه پارک جونگ مین و دوست دخترش مثه خواهر برادر میمونن؟ -چیششششش فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 176 تاريخ : دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت: 6:13

سلام اینم یه داستان دیگه از دابل اس نام داستان: دوری از عشق خلاصه ی داستان: ریئس کمپانی دابل اس یه پسر رو از ایران میبره کره و اونو وارد گروه میکنه...فقط کیوجونگ به یه دلایلی باهاش خوب رفتار میکنه و البته هیونگ جون. اون یه شخصیتی مثه هیون جونگ داره...ینی خیلی مغروره و حاضر جواب و البته یه راز بزرگ هم داره که ...... موضوع:عاشقانه/درام مخاطب:عشاقان کره جنوبی نویسنده:پارک هانا شخصیت های داستان: خوب اعضای دابل اس رو که خودتون میشناسید و بقیه هم..... LEE JIN HO CHA JO YONG RAHA خوب قسمت اول رو میزارم ادامه ....... شیرجه تو ادامههههههههههههه.......... فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 350 تاريخ : جمعه 22 اسفند 1393 ساعت: 3:52

فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 152 تاريخ : جمعه 22 اسفند 1393 ساعت: 3:47

فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 157 تاريخ : جمعه 22 اسفند 1393 ساعت: 3:46

جونگی با عصبانیت:هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟نزدیک بود ماشین بزنه بهش...خوب گوش کنید این دختره دوس دخترم نیست چون هنوز بهش این پشنهاد رو ندادم ولی ازالان میشه دوس دخترم و بعد هارا رو بوسید هارا سعی کرد خودش رو عقب بکشه ولی جونگی محکم گرفته بودش و نمیذاشت تکون بخوره بعد از چند ثانیه جونگی از هارا جدا شد و بدون این که چیزی بگه دستش رو گرفت و رفتن همه ی دخترا تعجب کرده بودن و دو سه تاشون هم از حال رفتن توی ماشین جونگی: هارا ساکت نشسته بود و سرش رو پایین گرفته بود جونگی هم برا خودش میخندید و این حالت هارا رو عصبانی کرد هارا:میزنمتاااااااا...واسه چی منو بوسیدی؟ جونگی:اهمممم ...راستش مجبور بودم هارا:چی؟مجبور؟یاااااا جونگی:عصبانی نشو عزیزم.... هارا:میخوای بمیری؟به کی میگی عزیزم؟ جونگی:به تو دیگه الان تو دوس دخترمی هارا:نه خیر نیستم جونگی:باشه معذرت میخوام...میشه باهم باشیم؟راستش من ازت خوشم میاد هارا:تو داری چی میگی؟ جونگی:به نظرم متفاوتی چرا قبول نمیکنی با هم باشیم؟ هارا اشک توی چشماش جمع شد:تو درباره ی من چه فکری میکنی؟این که چون یه ایدل معروفی میتونی هر چی خواستی بهم بگی؟ازت متنفرم پارک جونگ مین و درحالی که گریه می کرد از ماشین پیاده شد و خواست بره که جونگی دستش رو گرفت:کجا داری میری هارا؟ هارا:دستم رو ول کن.... جونگی:من واقعا ازت خوشم میاد هارا:من احمق نیستم بزار برم جونگی:چرا نمیخوای با هم باشیم؟باور کن من ازت خوشم میاد دوست دارم هارا:تو یه شب بهم علاقه مند شدی؟ جونگی:باورت نمیشه؟ هارا:معلومه که باور نمیکنم جونگی:پس تماشا کن و بعد دست هارا رو کشید و اونو بوسید هارا هم همین طور که داشت اشک از چشماش میومد چشماش رو بست و دستش رو روی سینه ی جونگی گذاشت بعد از 90 ثانیه جونگی ازش جدا شد و اونو بغل کرد:بیا با هم باشیم هارا:نمیتونم...نمیخوام احساسم نابود بشه جونگی:چرا باید اینطوری بشه؟ هارا:خوب معلومه!تو دو روزه از دخترا خسته میشی و ولشون میکنی جونگی:این کارو نمی کنم.بهت قول میدم هارا لبخند زد و دستاش رو دور کمر جونگی حلقه کرد خونه ی دخترا: هارا و سوهی وارد خونه شدن سوهی:واقعا؟پس با هم دوست شدید؟ هارا:اااااااره سوهی:هوووووم؟هی جو هنوز برنگشته؟ هارا:ماشینش که بیرون بود بریم بالا شاید توی اتاقش باشه اونا رفتن توی اتاق هی جو و دیدن در حالی که لباسای بچه رو تو بغلش گرفته روی زمین خوابش برده هارا:هی جو...!هی جو بیدار ش.چرا اینجا خوابیدی؟ هی جو:اومدین بچه ها؟ سوهی:اره عزیزم...!تو حالت بهتره؟ هی جو: حالم خوبه...خیلی خوبم میخوام یه چیزی بهتون بگم هارا و سوهی روی تخت نشستن هی جو:میخوام برم هارا:بری؟کجا بری؟میخوای برگردی دائجونگ؟ هی جو:نه...میخوام از کره برم..!احتمالا میرم امریکا سوهی:امریکا؟ولی چرا؟ هی جو:شاید اونجا بتونم مداوا بشم...من میخوام بچه دار بشم...نمی تونم تا اخر عمر بدون این که مادر بشم زندگی کنم هارا:چقدر اونجا میمونی؟ هی جو:نمیدونم..!تا هروقت بتونم خودم رو پیدا کنم سوهی:به نظر منم یه مسافرت برات لازمه ..کی میری؟ هیجو:دو روز دیگه.... هارا:اونی خوشکلم...!امید وارم حالت خوب بشه سوهی:من میرم یه چیزی اماده کنم بخوریم و بعد از اتاق رفت بیرون هارا:پس...واقعا میخوای بری؟ هی جو:اره...نمیتونم اینجا رو تحمل کنم هارا:پس......هیون جونگ چی؟ هی جو:نمیدونم... مسائل اون دیگه به من مربوط نمیشه هارا:ولی تو دوسش داری فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 194 تاريخ : پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت: 4:05

قسمت یازدهم/پارت 2 جونگی:هی وایسا...با تو ام.... دنبالش رفت و دستشو گرفت:داری کجا میری؟بیا با هم بریم مین سو:که دوباره سکته ی ناقص بزنم؟نه خیر خودم میرم جونگی :باشه ...ببخشید دیگه مین سو دستشو از دست جونگی در اورد:گفتم میخوام برم.... جونگی با عصبانیت داد زد:میخوای تنهایی بری؟این موقع شب؟ساعت 10 و نیمه.چقدر لجبازی مین سو که ترسیده بود دوباره اشکاش سرازیر شد:چرا سرم داد میزنی؟خوب من از اون بازیه ترسیدمو تو فقط بهم خندیدی جونگی:از این اخلاقت خوشم نمیاد خیلی بچه گانه و مزخرفه مین سو:خوب از بازی میترسم کجاش مزخرفه؟ جونگی:بیا برو سوار ماشین شو زودباش مین سو هم از ترسش رفت و بدون این که چیزی بگه سوار ماشین شد و اونا حرکت کردن مین سو سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و اروم گریه میکرد.....وقتی به خونه رسیدن مین سو خیلی اروم زیر لب گفت:ممنونم و از ماشین پیاده شد...جونگی هم حرکت کرد و به خونه برگشت مین سو که رسید خونه دخترا داشتن با هم بحث میکردن...اونم بدون این که چیزی بگه رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید تاهیان:این چش بود؟ ته یونگ:منم نمیدونم....نکنه با هم بحث کردن؟ تاهیان خواست بره پیش مین سو که ته یونگ دستشو گرفت:نه...بهتره تنهاش بزاریم تا یه کم اروم بشه خونه ی دابل اس جونگی از در اومد تو و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت چسرا هم که توی اشپزخونه بودن اونو ندیدن یک هفته گذشته بود و مین سو و جونگی هنوز با هم سرد بودن. خونه ی دخترا: هرسه تاشون سر میز نشسته بودن وناهار میخوردن که موبایل ته یونگ به صدا در میاد ته یونگ:کیوجونگ شی؟.....الو؟ کیو:سلام.... ته یونگ:سلام...حالتون چطوره؟ کیو:خوبم...ممنون میخواستم اگه بشه ببینمتون ته یونگ:الان؟ کیو:بله من جلوی در خونتون هستم...میشه بیاید بیرون؟ ته یونگ:بله البته....یه کم صبر کنید و بعد تماسو قطع کرد تاهیان:کی بود؟ ته یونگ:کیوجونگ شی! تاهیان:حالا کجا داری میری؟ ته یونگ:جلوی دره...خوایت همو ببینیم مین سو با بی حالی گفت:من سیر شدم تاهیان:چی؟تو که چیزی از غذاتو نخوردی مین سو:اشتها ندارم ... وبعد میز رو ترک کرد ته یونگ هم از خونه بیرون اومد و توی ماشین کیو نشست:سلام..چیزی شده که خواستید همو ببینیم؟ کیو:میخوام یه چیزی بهت بگم ته یونگ بهش خیره موند و منتظر شد حرفشو بزنه ولی کیو به جای این که چیزی بگه ماشینو روشن کرد و حرکت کرد....تا به یه جایی شبیه باغ رسیدن ته یونگ:کیوجونگ شی؟این جا کجاست؟چرا اومدیم اینجا؟ کیو دسشو گرفت و اونو با خودش روبه روی دریاچه برد...همون صور کهدست ته یونگ توی دستش بود یه گردنبند از جیبش در اورد که پلاکش یه قلب بود...اونو جلوی ته یونگ گرفت و گفت:این قلب منه ته یونگ شی....میخوام مال توباشه....قبولش میکنی؟ ته یونگ که کف کرده بود فقط با چشمای گرد شده به کیو نگاه میکرد کیو:اون روز تو کلبه میخواستم اینو بهت بگم...ولی تو گفتی یه نفر هست که تو عاشقشی...واسه همین منم چیزی نگفتم ولی الان فهمیدم اون یه نفر من بودم........حالا...تو ....قلبمو ....قبول میکنی؟ ته یونگ که اشک توی چشمش جمع شده بود لبخند زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.....کیواروم بهش نزدیک شد و لبش رو روی لبای ته یونگ گذاشت و ته یونگ هم چشماشو بست..بعد از حدود یک دقیقه از هم جدا شدن و کیو اونو توی بغلش گرفت کیو:خوشحالم که فهمیدم.....این که اون کسی که دوسش داری منم....دوست دارم لی ته یونگ ته یونگ:منم خیلی دوست دارم....خیلی زیاد بعد از هم جدا شدن و کنار دریاچه با هم نشستن خونه ی دابل اس: یونگی و هیون با هم گیم بازی میکردن و هیونگ هم داشت با شکلات ور میرفت جونگی هم که طبق معمول این یک هفته با خودش درگیر بود.... دیگه تقریبا شب شده بود و ساعت نزدیکای 10 بود که موبایل جونگی زنگ خورد جونگی:الو؟تاهیان؟ تاهیان:جناب پارک جونگ مین نمیخوای این مین سو رو بیاری خونه؟ جونگی:چی؟چرا من بیارمش؟ تاهیان:خیلی پرروییییییییییی اومده تو رو ببینه نکنه انتظار داری من بیارمش خونه؟ جونگ:اومده منو ببینه؟کی؟من که ندیدمش تاهیان:ندیدیش؟ساعت 4 بود گفت میخواد بیاد تو رو ببینه جونگی:ولی نیومد....من ندیدمش تاهیان:چی؟پس...پس کجاست جونگی:من میرم دنبالش بگردم.... و تماسو قطع کرد....کتش رو از روی دسته ی مبل برداشت و از خونه اومد بیرون هیون:جونگ مین!جونگمین کجا؟؟؟؟؟ هیونگ:باز این سیماش قاطی کرد جونگی توی ماشین نشست و با سرعت حرکت کرد...کل سئولو دنبال مین سو گشته بود..هرجایی که ذهنش رسید رفت ولی اونو پیدا نکرد....موبایلش زنگ خورد :الو؟ تاهیان:پیداش نکردی؟ جونگی:نه....همه ی سئولو گشتم...ولی نبود بعد تماس رو قطع کرد و سرش رو به فرمون کوبید:اخه کجا رفتی !!!! یه دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه ماشینو روشن کرد و باسرعت خیلی زیادی حرکت کرد تا به همون شهربازیه رسید و همه جاشو دنبال مین سو گشت ولی اون نبود ....نا امیدانه خواست برگرده که مین سو رو دید که جلویبازی سقوط ایستاده بود و بهش نگاه میکرد جونگی از پشت سرش رفت و با عصبانیت اونو برگردوند....چون صورتشو پوشونده بود مین سو نتونست اونو بشناسه و دستشو پس زد جونگی فریاد زد:دختره ی دیونه اینجا چیکار میکنی؟ساعت 3 صبحه مین سو همون زور که هق هق میکرد:تو دیگه کدوم دیونه ای هستی؟ جونگی:دیونه؟یااااااا مین سو:ای بابا عجب گیری افتادیما...برو اونطرف ببینم جونگی عینکشو برداشت:داری این جا چه غلتی میکنی؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟؟؟؟ مین سو که جونگی رو دید خشکش زد و بعد از چن دقیقه گفت:اوو..اوپااااااا جونگی:زده به سرت؟ مین سو:چرا اومدی؟ بعد از کنارش رد شد و رفت...خیلی با سرعت قدم برمیداشت و توی بارون گریه میکرد ...جونگی دستشو گرفت و اونو برگدوند بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:تو دیونه ای؟.میدونی خواهرات چقدر نگران شدن؟ مین سو:تو چرا اومدی؟چرا برات مهم بود؟مگه نگفتی از من خوشت نمیاد....مگه نگفتی رفتارم مثه بچه هاست؟ جونگی:هیچ معلومه چی داری میگی؟ مین سو:درسته حق با تو بود...من بچه بودم که فکر میکردم منو میخوای...حالاهم بزار برم نمیخوام بیشتر از این با بچه بازیام برات دردسر درست کنم جونگی که فهمیده بود با حرفای اون شبش بد جوری دل مین سو رو شکسته اونو بغل کرد و گفت:چرا این کارو میکنی؟چرا تا این موقع بیرون موندی؟ مین سو:چون میخواستم بیام اینجا.....جایی که اخرین بار با هم بودیم جونگی:من از حرفایی اون شب منظوربدی نداشتم....چون عصبانی بودم اون حرفا رو زدم...نمیخواستم دلتو بشکنم مین سو:ولی شکستی... وقتی گفتی ازم خوشت نمیا من شکستم جونگی اونو از بغلش جدا کرد و لباشو روی لب مین سو گذاشت...مین سو هم همونطور که اشک میریخت چشماشو بست و اروم لباشو حرکت داد.... جونگی:بیا برگردیم خونه....تاهیان و ته یونگ نگرانتن مین سو:نمیخوام برم خونه...میشه بمونیم؟ جونگی:ولی داری از سرما میلرزی...همه ی لباسات خیس شده مین سو:ولی میخوام پیشت باشم جونگی:باشه پس زنگ بزن به خواهرت بگو که حالت خوبه مین سو :بهش پیام میدم....وبعد به ته یونگ پیام داد:سلام..من حالم خوبه الان با جونگمینم...نگرانم نباشید جونگی:بریم تو ماشین... اونا با هم تو ماشین نشستن..... جونگی دستشو دور شونه ی مین سو حلقه کرد و سر مین سو رو روی شونش گذاشت و حرکت کردن.... جونگی:بریم هتل مین سو:چیییییییییییییییی؟ جونگی:میخوای تاصبح تو خیابونا بگردیم؟من خستم و بعد به سمت هتل رفت فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 140 تاريخ : پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت: 4:04

سلام چینگو ها..... میخواستم بگم از فردا دیگه شبی یه قسمت از داستانا رو میزارم راستی تا اینجاش چطور بوده؟ فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 268 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 3:07

قسمت یازدهم/پارت اول از زبان راوی چند روز از اون ماجرا گذشت و اون اتفاق فراموش شد خونه ی پسرا جونگی:کیوجونگ داداش چرا تو همی....؟اتفاقی افتاده؟ کیو:نه...چیزی نیست جونگی که فهمیده بود ماجرا چیه گفت:بهش نگفتی درسته؟چرا؟چرا نگفتی دوسش داری؟ کیو:اون روز تو کلبه خواستم بهش بگم...ولی گفت یه نفرو دوست داره... جونگی:چی؟منظورت چیه؟ کیو:پرسیدم دوست پسر داره یانه...اونم گفت که نداره ولی یکی هست که خیلی دوسش داره...گفت اون فرد براش یه رویاست جونگی:ولی اون شب تو مهمونی...وقتی جی یونگ خودشو بت میچسبوند به وضوح میشد غم رو تو چهرش دید....میشد از چشماش فهمید که داره اذیت میشه کیو:ولی این غیر طبیعیه جونگی:نه اتفاقا....چرا باید اونطوری اذیت میشد اگه حسی بهت نداشت؟تازه...تو گفتی بهت گفته کسی که دوسش داره یه رویاست؟ کیو :اره همینو گفت جونگی:شاید...ممکنه اون تو رو میخواسته کیو:ولی بهم نگفت جونگی:ااااااااااه داداش چه حرفایی میزنیاااااا توقع داشتی دختره جلوت زانو بزنه بگه کیم کیوجونگ شی بیا با هم باشیم؟اره؟ کیو که خندش گرفته بود گفت:ینی میشه؟ جونگی:البته داداش...بهش بگو که دوسش داری کیو بدون این که چیزی بگه از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید خونه ی دخترا ساعت 11 و نیم بود ولی همشون هنوز خواب بودن تاهیان چشماشو باز کرد و بدنشو کشید:ااااااااااه چقدر خوابیدم....وا مین سو کجاست؟ نگاهی به اطراف کرد....ته یونگ روی تختش بود ولی مین سو رو ندید از تخت که پایین اومد حس کرد پاشو گذاشته رو یه چیز نرم تاهیان:اییششششششششش بازم این خرسکه رو انداخته......چی؟مین سو؟ چند بار صداش کرد و تکونش داد ولی مین سو هنوز خواب بود تاهیان:خدا بگم چیکارت کنه....مین سو...مین سوووووووووووووووو مین سه 6 متر پرید هوا و مثه برق گرفته ها پاشد نشست:کیه؟کی مرده چیزی شده؟ تاهیان:حالت خوبه؟ مین سو:ااااااااااااااه .....اخه این جوری با داد و هوار منو بیدار کردی بپرسی حالم چطوره؟ تاهیان که چشماش 7 برابر اندازه ی طبیعیش بود گفت:ینی نفهمیدی؟ مین سو دوباره همونجا روزمین دراز کشید:برو بابا دلت خوشه...میخوام بخوابم تاهیان:جدی جدی نفهمیدی پامو گذاشتم رو شکمت؟ مین سو که قرغ خواب بود گفت:نه...نفهمیدم... تاهیان یه کم بالای سرش نشست و با تعجب بهش خیره شد تاهیان:واااااا...دختره مثه سیب زمینی میمونه...اصلا حس نداره هرکس دیگه ای بود تا الان مرده بود از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت .یه کم میوه از یخچال برداشت و جلوی تی وی نشست و مشغول خوردنشون شد خیلی طول نکشید که ته یونگ هم از خواببیدار شد و اومد بیرون تاهیان:بیدارشدی؟ ته یونگ:اره.....ااااااااااااااه خوابم میاد.... تاهیان در کمال ریلکسی:ساعتو دیدی؟؟ ته یونگ نگاهی گذرا به ساعت انداخت ولی دوباره سرشو روی ساعت متمرکز کرد:چییییییییییییی؟؟؟؟؟؟12؟من این قدر خوابیدم؟ تاهیان:خوب حالا یه بارم تو عمرت صبح بخوابی مگه چی میشه؟ ته یونگ اومد و کنار تاهیان نشست ....یه سیب از داخل میوه ها برداشت و مشغول خوردن شد داشتن با هم حرف میزدن کهت تلفن زنگ خورد تاهیان:من جواب میدم....الو؟ جونگی:سلام تاهیان شی!!!مین سو خونه ست؟ تاهیان:بله هست جونگی:میشه گوشی رو بهش بدید؟اخه موبایلشو جواب نمیده تاهیان:خواب تشریف دارن جونگی:خوابه؟تا الان ؟ تاهیان:والا ما که زورمون نرسید بیدارش کنیم....شما تشریف بیارید اگه تونستید اونو از خواب زمستانی بیدار کنید جونگی:باشه پس الان میام اونجا و تماس رو قطع کرد ته یونگ:کی بود؟ تاهیان:جونگ مین....داره میاد اینجا ته یونگ:واقعا؟مگر این که همون بیاد بیدارش کنه تاهیان:ااااااخ من گشنمه....پا شو ناهار درست کن من صبحانه هم نخوردم ته یونگ:خیلی رو داری به خدا....پاشو زنگ بزن پیتزا بیارن من حال چیز پختن ندارم تاهیان:باشه و رفت سمت تلفن زنگ در به صدا در اومد و ته یونگ درو باز کرد جونگی:سلام تاهیان و ته یونگ:سلام! جونگی:هنوز خوابه؟ ته یونگ:اره تو اتاقه جونگی بدون این که چیزی بگه به سمت اتاق رفت ولی مین سو رو اونجا ندید یه کم تو اتاقو نگاه کرد و میخواست بره بیرون که مین سو رو روی زمین دید و رفت کنارش..چند بار صداش کررد ولی جواب نداد...اونم یه نیشگون سفت از پاش گرفت:پاشو دیگه خواب الووووووود مین سو:اووووووووووخ......کیه؟بابا شتید منو امروز جونگی:پاشو ببینم دختر کوچولو مین سو هنوز داشت جای نیشگون رو ماساژ میداد:اوپا؟تو کی اومدی؟ جونگی:بیشتر از نیم ساعته که دارم صدات میکنم....پاشو میخوام با هم بریم بیرون مین سو:بیرون؟کجا؟ جونگی:امروز کمپانی کار نداشتم گفتم ناهارو با هم بخوریم مین سو:چه عجب!اوپا واسه ما هم وقت بدست اورد جونگی:من بیرونم زود اماده شو بیا تا بریم مین سو:باشه الان میام جونگی از اتاق رفت بیرون و مین و هم رفت صورتشو شست و لباسش رو عوض کرد بعد از اتاق پرید بیرون:من حاضرم اوپا...بریم؟ جونگی که داشت با تاهیان بحث میکرد گفت:اره...بیا بریم دختر کوچولو اونا از خونه رفتن بیرون...و ته یونگ و تاهیانم نشستن سر میز و مشغول غذا خوردن شدن دیگه تقریبا شب شده بود و همه جا تاریک بود مین سو:اوپا....کجا داریم میریم؟ جونگی:شهر بازی.... مین سو:چی؟ولی اونجا همه میشناسنت جونگی:میدونم.... مین سو:پس چرا؟ جونگی:چون کلاه و عینک میزارم بالاخره به شهر بازی رسیدن جونگی:بیا سقوط سوار شیم مین سو:سو.....سوقط؟ جونگ دستشو کشید و اونو به طرف بازی برد و با هم سوار شدن....بازی خیلی اروم به سمت بالا حرکت کرد.....و یه دفعه.................. جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ جونگی خندش گرفته بود و بلند میخندید در عوض مین سو فقط با گریه جیغ میزد.....بعد از حدود15 دقیقه بالا و پایین شدن بالاخره بازی از حرکت ایستاد مین سو از بازی پیاده شد و در حالی که تلو تلو میخورد سعی کرد راه بره ...هنوز گریش بند نیومده بود..... جونگی محکم بغلش کرد و گفت:نترس دیونه...من پیشتم مین سو:خیلی بدی....اصلا من میخوام برم خونه جونگی:هی کجا میری وایسا ولی مین سو بدون توجه به اون به راهش ادامه داد و از شهر بازی خارج شد فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 134 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 3:05

قسمت دهم/پارت دوم ته یونگ از زمین بلند شد و با قدم های سنگین به سمت اتاق رفت -مین سو تنهاش نذار....برو پیشش من باید برم بیرون مین سو:اونی کجا میخوای بری این موقع شب؟ساعت 2 و نیمه -واجبه باید برم ...تو فقط ته یونگو تنها نذار اینو گفتم و از خونه بیرون اومدم....برف شدیدی میبارید سوار ماشین شدم و به سمت ویلا حرکت کردم نزدیک به نیم ساعت رانندگی کردم تا به اونجا رسیدم صورتمو با کلاه سویشرتم پوشوندم و رفتم داخل...تقریبا اخرای راهروی اصلی بودم که یکی از نگهبانا بازومو گرفت نگهبان:کی هستی؟زود باش صورتتو نشون بده کلاه تقریبا بیشتر صورتمو گرفته بود اروم بالا اوردمش تا صورتمو ببینه...همین که منو شناخت تعظیمی کردو راهو برام باز کرد.... -اقای شین کجا هستن؟ -انتهای راهرو اتاق سمت چپ -اون کسی که قرار بود دزدیده بشه؟ -بله خانم اونم همونجاست. به راه افتادم:هنوز بی هوشه؟ یه کم عقب تر از من راه میرفت:بله همینطوره -نمیدونی اون کیه؟ -خیر!فکر میکنم ادم معروفی باشه....چون چند بار توی تلوزیون دیدمش -که این طور! روبه روی در رسیدیم....در زدمو وارد شدم اقای شین پشت به من روی صندلی نشسته بود و از پنجره بیرونو نگاه میکرد بعد از احترام گذاشتن گفتم:سلام قربان به سمتم برگشت و از جاش بلند شد:تاهیان!خوبه که اومدی....من خستم میرم استراحت کنم تو مراقبش باش -متوجه شدم قربان دستشو روی شونم زد از اتاق بیرون رفت ولی نگهبان هنوزم اونجا وایساده بود و بِروبِر منو نگاه میکرد -میخوای همونجا وایسی یا میری بیرون؟ -منو ببخشید...من باید اینجا باشم -واقعا؟باشه خوب پس بشین چرا مثه مجسمه وایسادی؟ -نمیتونم بشینم -اااااااااه منو معذب میکنی...بگیر بشین -ولی من نباید این دفعه جیغ زدم:بگیر بشین خبر مرگت همونجا سر جاش نشست و با بهت بهم خیره شد منم مشغول بازی کردن با موبایلم شدم نزدیک 20 دقیقه بود که داشتم با موبایلم ور میرفتم که متوجه شدم به هوش اومده و داره سعی میکنه کیسه ای رو که روی سرش کشیده بودن رو بزنه کنار با تقلا گفت:من...من کجام...چرا صورتمو پوشوندید؟ این صدا....برام خیلی اشنا بود ولی بهش اهمیتی ندادم و دوباره کلاهم رو انداختم رو سرم و به نگهبان اشاره کردم تا اونو از صورتش برداره و اونم این کارو کردپشتم بهش بود -تو کی هستی؟چرا منو اوردی اینجا؟....با تو ام تو کی هستی؟ همونطور که پشتم بهش بود گفتم:بسه دیگه سرم رفت....چقدر حرف میزنی؟ینی نمیدونی ........ یه دفعه برگشتم و با دیدن قیافش خشکم زد...البته اون منو نمیدید باورم نمیشد اون باشه ولی یه جوری رفتار کردم که نگهبان متوجه نشه -ینی نمیدونی که الان دزدیده شدی اقا پسر؟ با تعجب گفت:هرومزاده واسه چی منو اوردی اینجا؟ -هی!بهتره مراقب حرف زدنت باشی وگرنه گردنتو میشکنم بعد به طرف نگهبان برگشتم:هی تو...برو یه چیزی بیار بخوره چند ساعته بیهوش بوده...اون نباید اسیب ببینه ما به زنده ی اون احتیاج داریم نگهبان :ولی من باید اینجا باشم -داری سرپیچی میکنی؟زود برو و یه خوراکی واسش بیار -بله متوجه شدم خانم لی همین که از اتاق رفت بیرون پشت در گوش وایسادم...وقتی مطمعن شدم از راهروی اول رد شده برگشتم پیش هیون و کلتم رو روی زمین کنارش گذاشتم...میدونستم اون نگهبانه ادم وراجیه و حتما یه ساعت با اشپز حرف میزنه داستای هیونو باز کردم و کمکش کردم بلند بشه اون که از تعحب شاخ در اورده بود گفت:تو.....تو ی هستی؟ -نیازی نیست بدونی....بعد پنجره رو باز کردم و بهش اشاره کردم:همین الان باید فرار کنی.... اون اتاق طبقه ی دوم بود و یه مرده داشت توی محوطه رژه میرفت -وایسا وایسا....بعد سرمو از پنجره بیرون کردم:اجوشییییییی!اجوشییییییییی -خانم لی...اتفاقی افتاده؟ -میشه چند تا تیر برام بیارید؟تیر هام تموم شده -من باید اینجا باشم -اجوشی من هستم...تا برگردید حواسم به همه چی هست -باشه الان میارم وقتی وارد خونه شد دست هیونو گرفتم:بدو زود باش دیگه.... هیون:ولی تو کی هستی؟ -همه چیزو بهت توضیح میدم...ولی الان نه حالا برو تا اون خپل برنگشته از پنجره رفت پایین که اروم صداش کردم:هیون جونگ...اینو بگیر سوییچ ماشینمو بهش دادم:اونجا توی اون کوچهه پارکش کردم با یه کم مکث به سمت ماشینم دوید....وقتی سوار ماشین شد و حرکت کرد تفنگ رو برداشتم و یه تیر توی بازوم زدم و تفنگ رو یه کم اونطرف تر پرتش کردم چند تا از نگهبانا دویدن داخل -خانم لی....خانم لی حالتون خوبه؟ -خوبم...خوبم...اون فرار کرد برید دنبالش.....اون نگهبانی که فرستاده بودمش دنبال نخود سیاه اومد و پشت سرش هم اقای شین با غضب بهش نگاه کردم:کدوم گوری بودی؟فرستادمت غذا براش بیاری....داشتی چه غلتی میکردی که اینقدر طول کشید؟((عجباااااااااا )) اقای شین:تاهیان چی شده؟ چطور فرار کرد...چجوری زخمی شدی؟ -دست...دستاشو باز کردم...تا...تا وقتی غذا اورد بهش غذا بدم....ولی...یه..یه دفعه اصلحه رو که به کمرم...بود....رو برداشت...دنبالش دویدم که بهم...بهم شلیک کرد دیگه نفهمیدم چی شد...وقتی چشمامو باز کردم اقای شین و یه دکتر با چند تا از نگهبانا بالای سرم بودن اقای شین:تاهیان بیدار شدی؟حالت خوبه؟ -بله قربان...خوبم...من چه مدته که بی هوشم؟ دکتر:دو روزه -چییییییییی ینی من دو روزه خونه نرفتم؟ اقای شین:نه.... سعی کردم از جام بلند بشم که اقای شین شونه هامو گرفت و منو خوابوند:استراحت کن خیلی ضعیفی -ولی من دو روزه که خونه نرفتم...حتما خواهرام خیلی نگرانن با اسرار اقای شین یه روز دیگه هم تو ویلا موندم و بعدش برگشتم خونه ته یونگ و مین سو خیلی نگرانم بودن.....حق هم داشتن سه روز بود که خونه نرفته بودم ته یونگ به محض دیدنم جلو اومد:تاهیان خوبی؟حالت خوبه؟این مدت کجا بودی؟خیلی نگرانت شدیم مین سو:اونی چرا یه خبر بهمون ندادی؟ -متاسفم بچه ها....باید واسه یه کار واجب میرفتم بیرون از شهر....واسه همین نشد خبر بدم... و به سمت اتاقم رفتم فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 161 تاريخ : پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت: 4:00

قسمت دهم/نقشه ی ته یونگ/ پارت اول از زبان تاهیان: کیوجونگ با لحنی که شاید داشت ترحم میکرد گفت:میخوای با هیون جونگ بیای؟ته یونگ و مین سو با منو جونگ مین میان...تو هم با هیون جونگ بیا -نه ممنون!من تنهایی راحت ترم و تماس رو قطع کردم...داشتم میرفتم به سمت ماشین ....اون دوتا خیلی خوشکل شده بودن....تنهایی تو ماشین نشسته بودم و به اهنگ گوش میکردم که ته یونگ اومد تو ماشین کنارم نشست....بدون این که نگاش کنم گفتم:چی میخوای چرا اومدی؟ ته یونگ:تاهیان من واقعا بخاطر امروز معذرت میخوام نمیخواستم بزنم تو گوشت -حرفتو زدی؟برو دیگه الانه که کیوجونگ بیاد ته یونگ:تو چرا نمیخوای بهم بگی داری چیکار میکنی؟؟؟ -چون دلیلی نمیبینم بهت بگم ته یونگ:چی؟دلیلی نمیبینی؟ -دلیلی نمیبینم....کیوجونگ اومد....مین سو داره صدات میکنه برو از ماشین پیاده شد و به سمت کیوجونگ رفت کیو جلوی ماشینم اومد ومنم پیاده شدم:سلام کیوجونگ شی! کیو:سلام ...خوب بریم؟ -بله البته...بریم سوار ماشین شدم اونا هم سوار شدن...وقتی به سالن برگزاری مهمونی رسیدیم خیلی شلوغ بود حتی دخترای کارا هم اونجا بودن....یونگی و هیونگ که مارو دیدن به طرفمون اومدن و هیون هم بعد از اونا اومد....گیوری خودشو چسبونده بود به هیون و یه ثانیه هم تنهاش نمیزاشت -چچچچچچ اونوقت میگه همراه نداره.... هیون:سلام..پس بالاخره اومدید؟ -بله...اومدیم گیوری:اوپا معرفی نمیکنی؟ هیون نگاه پر معنایی بهم کرد و گفت:از دوستامون هستن جونگی:من میخوام یه چیزیو اعلام کنم.... هممون با تعجب بهش نگاه کردیم جونگی:من و لی مین سو با همیم.... چشمام چهارتا شد:با...با همید؟ مین سو به من نگاه کرد و از ترس پشت ته یونگ پنهان شد گیوری:چیییییییی؟ جونگی:این دوست دخترمه...کجاش اینقدر عجیب بود؟ گیوری:نه فقط شوکه شدم جونگی:نشو!بعد دستشو دور گرد مین سو انداخت:بریم عزیزم مین سو از خجالت سرخ شده بود و چیزی نمیگفت منم که هنوز تو شک بودم با صدای هیونگ به خودم اومدم:تاهیان شی!حالتون خوبه؟ -خو...خوبم هیون:انگار همراه نداری!تنهایی؟ -تنها؟ نه خیر من..... یه دفعه متوجه شدم خانم جانگ و عجوج مجوج هم اونجا هستن! ته یونگو اون اطراف ندیدم با اشفتگی از کیو پرسیدم:ته یون؟اون کجاست؟ کیو:گفت میره دستشوییی -ازز کدوم طرف رفت؟ با دستش جهت مخالف جهتی که اونا ایستاده بودنو نشون داد یه کم خیالم راحت شد و دیگه چیزی نپرسیدم گیوری:هیون اوپاااااااا من میرم پیش جییونگ بهش بگم بیاد اینطرف هیون:باشه عزیزم برو گیوری رفت و منم داشتم به اونایی که میرقصیدن نگاه میکردم که امد کنارم نشست:امشب چقدر خوشکل شدی!!! -ممنون! هیون:میخوای برقصیم؟ -نه.... هیون:ول من میخوام برقصم -الان نام گیوری میاد برو باهاش برقص هیون:اون حالا نمیاد...درضمن تو که اینطوری تیپ زدی حتما باید برقصی دستشو به سمتم گرفت...نفهمیدم چی شد که دستمو تو دستش گذاشتم و از جام بلند شدم....با هم رفتیم وسط کیو و ته یونگ هم داشتن میرقصیدن خیلی بهش نزدیک شده بودم..هرم نفسهاش به صورتم میخورد ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود و استرس داشتم ولی به روی خودم نیاوردم بالاخره اهنگ تموم شد و رفتیم ایستادیم کنار بقیه یونگی:تاهیان شی...!خیلی خوب میرقصی -ممنونم.... گیوری با حرص بهم نگاه میکرد کیو و ته یونگ هم اومدن پیش ما جی یونگ به طرف کیو رفت و ته یونگ رو کنار زد و خودش کیو رو بغل کرد....به صورت ته یونگ نگاه کردم....الان به وضو میتونستم عشقش به کیوجونگ رو ببینم میدیدم چقدر داره بهش سخت میگذره ولی اونم مثه من خیلی مغرور بود و اجازه نداد اشکاش سرازیر بشه....فقط با بغض یه کم اون طرف تر رفت و نزدیک من ایستاد....وقتی دیدم ناراحته دلم شکست تمام اتفاقای امروزو فراموش کردمو دستشو گرفتم اروم جوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم:حالت خوبه؟ لبخندی بهم زد و گفت:اره خوبم....الان دیگه وقتشه بعد بلند گفت:ببخشید من حالم زیاد خوب نیست...میرم خونه کیو:ته یونگ شی!چی شده؟چرا حالتون خوب نیست؟ ته یونگ:چیز مهمی نیست فقط به یه کم هوای تازه احتیاج دارم تاهیان میشه سوییچ ماشینو بهم بدی؟ -بیا بگیرش...الان میخوای بری؟ ته یونگ:اره....کیوجونگ شی میشه لطفا خواهرمو برسونید؟ کیو:بله البته ته یونگ:پس من دیگه میرم خدافظ برام عجیب بود فکر میکردم امشب میخواد یه بلایی سر اون زن و بچه هاش بیاره ولی به این زودی میخواد بره؟ اون رفت و ما دوباره مشغول حرف زدن شدیم ساعت5/1 بود که متوجه شدیم خیلی از افراد دور هم جمع شدن ما هم رفتیم ببینیم چی شده...چیزی که دیدم باعث شد سر جام خشک بشم اون زنه روی دست پسرش داشت خون بالا میاورد خیلی طول نکشید که امبولانس اومد و اونو به بیمارستان بردن....منو مین سو با این که خیلی ترسیده بودیم ولی اصلا ضایع بازی در نیاوردیم.... وقتی برگشتیم خونه ته یونگ جلوی تی وی نشسته بود بهش نزدیک شدم و با تردید پرسیدم:کار...کار تو نبود مگه نه؟بگو که تو این کارو نکردی!!! در نهایت ریلکسی گفت:پس اون کیکو خورد؟خوبه!منخستم میرم بخوابم مین سو:اونی!تو چیکار کردی؟ ته یونگ:هیچی!!!!فقط اگه خوش شانس باشم از شر یکیشون خلاص میشیم ترسی همه ی وجودمو گرفته بود:ته یونگ! نگاه مهربونشو به سمتم برگردوند و بهم لبخند زد:چیزی نیست....اتفاقی نمی افته بچه ها شماها فقط ریلکس باشید....انگار نه انگار چیزی میدونید مین سو که گریش گرفته بود روی زمین نشست:من میترسم....خیلی میترسم ته یونگ هم کنارش نشست و اشکاشو پاک کرد:خواهش میکنم....شماها باید قوی باشید...من این بازی رو شروع کردم و تا اخرشم میرم -ته یونگ امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی! ته یونگ:میدونم خواهر...خیلی خوب میدونم...خواست بره تو اتاق که تلفن زنگ خورد خواستم به سمت تلفن برم که گفت خودش جواب میده.....زودتر از من خودشو به تلفن رسوند ته یونگ:الو؟بله....واقعا؟این خیلی خوبه....بابت کمکتون ممنونم باشه خدافظ -ته یونگ کی بود؟چی بهت گفت؟زود باش بهم بگو مین سو:دونوآآآ خواهش میکنم....چی بهت گفت؟ ته یونگ که انگار ترسی تو دلش رخنه کرده بود قطر اشکی از گوشه ی چشمش فرود اومد:مـُ...مُرده...گفت مرده...من کشتمشش...من بعد بلند خندید :من...مننننننننن...من اون عوضی رو کشتم بعد روی زمین نشست و اشکاش جاری شد و اروم گفت:من کشتمش کنارش نشستم مین سو هم همینطور اشکای ما هم جاری شد مین سو:اونی...دونوآآآآ حالا باید چیکار کنیم؟ دست و پاش میلرزید و بدنش سرد بود فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 126 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 3:02

هیون:برام مهم نیست..میخوام باهات ازدواج کنم من اون کسی که باهات این کارو کرده راحت نمیزارم سرم رو برگردوندم:نمیتونم!دیگه نمیخوام باهات ازدواج کنم هیون:مگه تو نگفتی عاشقمی؟ اشکام رو پاک کردم و همونطوری که به بیرون نگاه میکردم گفتم:دیگه عاشقت نیستم.از این جا برو هیون:چی داری میگی؟ من:برو.....نمیخوام اینجا باشی هیون:باشه میرسونمت خونه! من:نمیخوام ...برو....حضورت ازارم میده هیون از ماشینم پیاده شد و بدون این که حرفی بزنه به طرف ماشینش رفت و حرکت کرد زانو هام رو بغل کردم و به ماشینش خیره شدم سر درد شدیدی داشتم دستم رو روی سرم گذاشتم و کم کم بخاطر اتر مشروب بی هوش شدم وقتی صبح بیدار شدم چیزی از شب قبل یادم نمییومد خیلی فکر کردم که اینجا چیکار میکنم تا بالاخره یه چیزایی رو به یاد اوردم جای راننده نشستم و ماشین رو روشن کردم .وقتی به خونه رسیدم کسی نبود یه نامه روی در یخچال بود سلام هی جو ...امیدوارم حالت بهتر شده باشه هیون جونگ گفت حالت خوبه ولی میخوای تنها باشی واسه همین نیومدیم دنبالت من و سوهی تنها بودیم کیوجونگ اوپاخواست بریم پیشش یه کم استراحت کن تا برگردیم هارا لبخنی زدم و به سمت اتاقم رفتم لباسایی که برای بچه گرفته بودم رو از توی کمد بیرون اوردم وبهشون نگاه میکردم...خیلی برام سخت بود ینی دیگه نمیتونم بچه دار بشم؟همش تقصیر اون دختره بود....اون منو نابود کرد.....بچه ی کسی که عاشقش بودم رو ازم گرفت ....اشکام داشت میومد پایین مطمعنم اون برای این که بهم ترحم کنه و کوچیکم کنه ازم خواست باهاش ازدواج کنم ....لباسا رو توی اغوشم گرفتم و بلند گریه میکردم ......اون روز خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم برای مدتی برم یه کشور دیگه ....نمیدونستم کجا میخوام برم ...فقط نمیخواستم اونجا باشم هارا: هیون جونگ بهم زنگ زد و گفت که حال هی جو خوبه ولی میخواد تنها باشه بهتره نرم پیشش منم قبول کردم و به سوهی خبر دادم نیم ساعت بعدش سوهی بهم زنگ زد و گفت میخواد پیش کیوجونگ بمونه و واسه این که من تنها نباشم میان منم با خودشون میبرن گفتم نمیخوام مزاحمشون بشم ولی سوهی گفت که اعضای دابل اس هم هستن و اونا تنها نیستن منم قبول کردم و حدود نیم ساعت بعد سوهی و کیو جونگ اوپا اومدن دنبالم و با هم رفتیم کلوپ اختصاصی دابل اس اولین بار بود که از نزدیک میدیدمشون خیلی هیجان زده شده بودم چون یقه ی لباسم یه کم باز بود در حال احترام گذاشتن اونو با دست گرفتم که باز نشه اوپا یونگ سنگ خیلی گرم باهام سلام و احول پرسی کرد و هیونگ جون هم همین طور اوپا هیون جونگ اونجا نبود و منم چیزی دربارش نپرسیدم پارک جونگ مین جلو اومد ودستش رو به طرفم دراز کرد تا باهام دست بده ولی وقتی میخواستم باهاش دست بدم دستش رو کشید و شروع کرد به خندیدن منم معطلش نکردم و یه کاغذ از جیبم بیرون اوردم:میشه بهم امضا بدی اوپا؟ با تعجب بهم نگاه کرد و پوزخندی بهم زد ...خواست برگه رو ازم بگیره ولی به اوپا یونگ سنگ که دقیقا کنارش ایستاده بودم گفتم:من از فن هاتون هستم لطفا بهم امضا بدید هیونگ جون به طرف جونگ مین اشاره کرد و گفت داداش بدجوری پنچرت کردااااا یونگ سنگ هم با یه لبخند برگه رو ازم گرفت و امضاش کرد هیونگ جون دعوتمن کرد بشینیم و ها هم نشستیم داشتیم صحبت میکردیم که کیوجونگ پیشنهاد کرد برقصیم همه قبول کردن سوهی:هارا نظرت چیه؟میای برقصیم؟ من:نه شما ها برقصید من حوصلش رو ندارم سوهی:ولی چرا بیا برقصیم دیگه من:نه...!تو برو انگار اوپا کیو منتظرت هست همه رفتن وسط و مشغول رقصیدن شدن کیو جونگ و سوهی با هم و یونگ سنگ و جونگ مین هم هرکدوم با یه دختر میرقصیدن داشتم بهشون نگاه میکردم که جونگ مین جلوم ایستاد و گفت ..... چیه؟بلد نیستی برقصی؟ من:ببخشید؟ جونگی:میگم نمیتونی برقصی که اینجا نشستی؟میترسی ابروت بره؟ من:هیییی!من از تو و امثال تو خیلی بهتر میرقصم حتی از طرف مدرسه برای رقص به یه کمپانی معرفی شدم اقا!!! جونگی:ثابت کن ...بیا برقصیم منم که نمیخواستم جلوش کم بیارم و راستش بدم نمیومد باهاش برقصم قبول کردم داشتیم با هم میرقصیدیم که با پاش پام رو لگد کرد من:اخخخخخ هی پام رو لگد کردی جونگی:این تلافی رفتار امشبت بود منم نیشگونش گرفتم جونگی:هیییییی دردم اومد من:خوب اینم تلافی رفتار تو....!و یه لبخند پیروزمندانه بهش زدم اهنگ تمام شد و همگی نشستیم هیونگ:هارا خیلی خوب میرقصی سوهی:داداش هارا و هی جو از طرف مدرسه به یه کمپانی ضبط موسیقی معرفی شدن هیونگ:واقعا؟؟؟پس میشه توی موزیک ویدیوی جدیدم پانتر من بشی؟ منم با ذوق مرگی بهش نگاه کردم :خوب راستش.... جونگی:هی داداش چی داری میگی؟میخوای برنامه ی طنز درست کنی؟همه با دیدن موزیک ویدیوت از خنده می میرن من:هی!حالا نیست تو خیلی عالی وبی نقص هستی.... بعد از جام بلند شدم :معذرت میخوام...من دیگه میرم و از کلوپ اومدم بیرون سوهی:هارا کجا داری میری؟ کیو جونگ:پسر تو ادب نداری؟چرا با دختره اینجوری حرف زدی؟ جونگی:باشه با با خودم میرم دنبالش جونگی از کلوپ بیرون رفت و هارا رو دید که منتظر تاکسی ایستاده هی گابوری وایسا کارت دارم(گابوری:کوچولوی پرو) هارا:هی بهم نگو گابوری جونگی:چرا ناراحت شدی؟داشتم باهات شوخی میکردم هارا:شوخی؟منو بگو فن چه ادمی هستم.... جونگی:هی!تو فن منی؟پس چرا بهم نگفتی هارا:نه من فن تو نیستم...کی اینو بهت گفته؟ جونگی:ک ک ک ک ک !!!خودت الان گفتی هارا:نه من نگفتم جونگی:چرا دروغ میگی؟خودم شنیدم اینو گفتی یه دفعه چند تا دختر دور جونگی جمع شدن تا ازش عکس و امضا بگیرن یکی از دخترا به سمت هارا اومد و بازوش رو گرفت:اوپا این دیگه کیه؟دوس دخترت که نیست جونگی:چی؟دوس دختر؟معلومه که نیست دختره:پس اینجا چیکار میکنی؟با جونگی اوپا چیکار داری احمق؟ هارا:حواست به حرف زدنت باشه احمق خودتی -خفه شو میخوای اوپا رو بدزدی؟ هارا:میزنمتا...!من کسی رو نمی دزدم جونگی هم با ذوق و شوق بهشون نگاه میکرد که دارن بخاطرش دعوا میکنن هارا:اوهوووووو...برو گمشو کنار میخوام رد بشم -چه ادم پرویی هستی و بعد هارا هل داد وسط خیابون یه ماشین چند سانتی هارا بود که جونگی هارا رو بغل کرد اوردش کنار فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 3:00

هارا:سوهی باید برسونیمش بیمارستان من دیگه چیزی نفهمیدم...! هیون: توی خونه مشغول تمیز کردن گیتارم بودم که موبایلم زنگ خورد:شماره ی ناشناس؟ینی کیه؟حتما دوباره یکی از فن ها شمارمو پیدا کرده :الو.....؟الو.........؟ هیون:بله ؟بفرمایید صداش گرفته بود انگار داشت گریه میکرد:چرا چیزی نمی گید؟مشکلی وجود داره؟ -شما...شما کیم هیون جونگ هستید؟ من:بله من هیون جونگ هستم -من چا هارا هستم....دوست...دوست سون هی جو من:هی جو؟چی شده؟اتفاقی افتاده؟ برید بریده گفت:اون...حالش اصلا خوب نیست ما توی بیمارستانیم...میشه لطفا بیاید؟خواهش میکنم اون توی بد وضعیتیه....بهتون احتیاج داره من:بیمارستان؟کدوم بیمارستان؟ -بیمارستان مرکزی نفهمیدم چجوری از خونه بیام بیرون ....خیلی سریع خونه رو ترک کردم و به سمت بیمارستان رفتم من:ببخشید....!یه دختر به اسم سون هی جو توی این بیمارستانه؟ -صبر کنید چک کنم....بله اتاق 210 راهروی سمت چپ وقتی جلوی اتاق هی جو رسیدم دو نفر اونجا بودن جلو رفتم و پرسیدم:شما با من تماس گرفتید؟ یکیشون همونطور که گریه میکرد گفت:بله من هارا هستم من باهاتون تماس گرفتم من:هی جو کجاست؟ دختری که پیش هارا ایستاده بود با خشم بهش گفت:چا هارا! کی به این پسره زنگ زدی؟چرا گفتی بیاد؟ هارا:اون باید پیشش باشه -چرا؟اون که هی جو براش مهم نبود..........!حالا هم که کلا راحت شد بعد به طرف من برگشت و گفت:اقای محترم همونطوری که میخواستی بچه ی هی جو از بین رفت و دکتر هم گفته بارداری مجدد براش خیلی خطر ناکه...حالا خیالت راحت شد؟میتونی مثل قبل با دخترای جور واجور شبت رو صبح کنی اشک توی چشمم جمع شد:منظورت چیه که بچه از بین رفته؟ -چیه؟میخوای بگی ناراحتی؟ من:خفه شو و بعد به سمت اتاقی رفتم که هی جو توش بستری بود.. بادیدن من روش رو برگردوند هی جو:چرا اومدی؟میخواستی ببینی چجورس نابود میشم؟ من:هی جو...هی جو...من... -از این جا برو...همون طور که تو میخواستی اگه دوباره جایی دیدمت طوری رفتار میکنم انگار نمیشناسمت من:هی جو..چی داری میگی؟ -نمیخوای بری؟ پس من میرم از جاش بلند شد...انگار خیلی درد داشت چون به محض بلند شدن روی زمین افتاد سریع به طرفش دویدم و بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت اشکاش رو پاک کرد:ممنونم ولی نیازی به ترحمت ندارم.برو بیرون همین موقع دوستش وارد اتاق شد هی جو:سوهی بهش بگو بره نمیخوام اینجا باشه از اون جا اومدم بیرون و رفتم توی حیاط بیمارستان و روی نیمکت نشستم داشتم به هی جو فکر میکردم که گرمی دستی رو روی شونه هام احساس کردم هارا بود:میشه بشینم؟ کمی اونطرف تر رفتم تا بتونه بشینه:چطور....چطور این اتفاق افتاد؟ هارا:بعد از امتحان با تانیا یکی از هم کلاسی هامون بحثش شد و اونم هی جو رو از پله ها هل داد من:چی؟هلش داد؟ هارا:این براش خیلی سخته...اون واقعا بچش رو دوست داشت حتی براش لباس هم خریده بود نمیدونم چجوری میخواد تحمل کنه...خیلی گریه کرد .... میشه لطفا بهش کمک کنی فراموش کنه؟ من:اون نمیخواد منو ببینه! هارا:چیزی که بیشتر از این اذیتم میکنه اینه که تانیا بعد از این که دید هی جو توی اون حاله پوزخندی بهش زد و بعد هم لگد محکمی به شکمش....شاید همین باعث شد بچش رو از دست بده خیلی عصبانی بودم بدون این که چیزی بگم از جام بلند شدم و به طرف دبیرستانی رفتم که هی جو اونجا درس میخوند توی سالن بلند داد زدم:تانیا کیه؟ همه ی دخترا جیغ میزدن و دورم جمع شده بودن .....یه دختر اومد جلو و با عشوه ی خاصی گفت:منم اوپا....من تانیام....چیزی شده؟ دستش رو کشیدم و با خودم بردم یه گوشه ی خلوت و به سمت دیوار پرتابش کردم -اوپا چی شده؟این چه طرز ابراز احساساته؟میدونم خیلی متفاوتی ولی اگه بهم علاقه داری باید درست بهم بگی حرفش بیشتر عصبیم کرد کشیده ی محکمی به صورتش زدم:ابراز احساسات؟خفه شو احمق -چی شده اوپا چرا اینکارو میکنی؟ داد زدم:دختره ی روانی!تو بچه ی منو کشتی و حالا میپرسی چی شده؟ تو بچه ی منو از بین بردی و باعث شدی دختری که عاشقشم حالش اینقدر بد باشه -بچه ی تو؟ من چیکار به بچه ی تو داشتم؟اشتباه گرفتی فکش رو محکم گرفتم و گفتم: به چه جراتی هی جو رو هل دادی احمق؟ -هی جو...نمیخوای بگی ....اون....از تو باردار بود....؟؟؟؟؟یاااااااا چه خبر باحالی اگه یه نفر...فقط یه نفر این قضیه رو بفهمه خودم خفت میکنم فهمیدی؟ وبعد ازش دور شدم.... توی ماشین نشستم و اشکام بی اختیار سرازیر شدن یادم به حرف های هی جو افتاد.....! (((:من تورو دوس دارم و بچه ای که مال توئه رو میخوام :ولی حرف من تموم شده...من هنوزم عاشقتم...برای اخرین بار دارم اینو بهت میگم.....تو هیچ حسی به من نداری؟ :دهنتو ببند من بچه رو به دنیا میارم....وتوانایی بزرگ کردنش رو هم دارم :دیگه این حرفو نزن....من پاپیچ تو نمیشم....نمیخوام پایبندت کنم....به کسی نمیگم که پدر بچه تویی ))) به هارا زنگ زدم:سلام منم هارا:سلام چیزی شده؟ من:هی جو حالش چطوره؟ هارا:بعد از این که دکتر بهش سرم زد اروم تر شد و الانم خوابیده من:لطفا هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده هارا:پس فردا مرخص میشه من:باشه..!ممنون . بعد قطع کردم روی تخت دراز کشیدم . خوابم برد صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم:الو..؟بله؟ هارا:هی جو...اون توی اتاقش نیست...معلوم نیست کجا رفته انگار برق ازم رد شد از جام پریدم:چی؟توی اتاقش نیست؟ هارا:درسته .....سوهی و دوس پسرش رفتن دنبالش بگردن شما نمیدونید ممکنه کجا باشه؟ من:نه ولی میرم دنبالش لباسم رو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون چند ساعت بود که توی خیابونا دنبالش میگشتم دیگه شب شده بود در حین گشتن یه ماشین شبیه ماشین هی جو دیدم روبه روی یه بار از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم جلو نبود و منم فکر کردم که اشتباه فکر کردم این مااشین هی جوئه خواستم برم که متوجه شدم هی جو روی صندلی عقب نشسته خوب که بهش فکر کردم یادم اومد که اون شب دقیقا همینجا با هم بودیم توی ماشین کنارش نشستم داشت گریه میکرد انگار مست بود بهم زل زد و گفت:چرا اومدی؟نمیخوام ببینمت سرش داد زدم:روانی!میدونی چند ساعته دارم دنبالت میگردم؟ خیلی معصومانه بهم نگاه کرد:دنبالم گشتی؟چرا؟مگه برات ارزش دارم؟ برو....برو... بغلش کردم و گفتم:معلومه برام ارزش داری....خیلی برام مهمی....خواهش میکنم اینجوری گریه نکن یه چیزای از اون شب یادم اومد:هی جو درحالی که خودش گریه میکرد اشکای منو پاک کرد و گفت :نمیتونم این طوری نگات کنم تو دیگه گریه نکن من اونو به صندلی چسبوندم و بوسیدمش همین طور که سرش توی بغلم بود گفت:به خدا من هوس باز نیستم...هرزه نیستم...اون شب بخاطر هوس باهات نبودم...من عاشقت شده بودم از بغلم جداش کردم و سرم رو به صورتش نزدیک کردم:میدونم!همه چیز رو میدونم بعد اروم بوسیدمش ولی اون خودش رو ازم جدا کرد و در حالت مستی گفت:چیه ؟میخوای حالا که مستم ازم سوء استفاده کنی و بعد هم بندازیش گردن من؟ من:نه...نمیخوام این کارو بکنم هی جو: بهم گفت نمیخواد ازم سوء استفاده کنه و دوباره لبش رو روی لبهام گذاشت .....دستام رو روی صورتش گذاشتم و همراهیش کردم بعد از یکی دو دقیقه ازم جدا شد و توی چشمام نگاه کرد:هی جو...!بیا ازدواج کنیم من:چی داری میگی؟چرا الان؟من دیگه نمیتونم بچه دار بشم هیون:برام مهم نیست..میخوام باهات ازدواج کنم فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 2:58

من:هــــــــــی!چرا متاسفی؟واقعا براتون خوشحالم سوهی:جدی میگی؟ینی ازم ناراحت نشدی؟ من:دیونه شدی؟معلومه که نه سوهی از جاش بلند شد و کنار من اومد و منو بغل کرد :اونیییییییییییی خیلی دوست دارم هارا:خوب هی جو تو چی میخواستی بگی؟ من:راستش میدونم بعد از شنیدن این موضوع چجوری درموردم فکر میکنید بچه ها هارا:چی شده؟ سوهی:داری مارو میترسونی من:راستش...من....من....با...باردارم هارا:چییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟ سوهی:شوخیش هم زشته من:شوخی نکردم...جدی گفتم هارا:سرتو بیار بالا ببینم بهشون نگاه کردم خیلی تعجب زده بودن سوهی:کیه؟پدر بچه رو میگم من:هیون جونگ پدرشه هارا:منظورت کیم هیون جونگه؟لیدر دابل اس؟ من:اره...اره خودش سوهی:اون میدونه؟ من:اره ولی بچه رو نمیخواد گفت بندازمش هارا:چی؟اون فقط به فکر خودشه به فکر شهرتش...!اون اصلا میدونه سقط بچه چه دردی داره؟ سوهی:دوباره باهاش حرف بزن.بگو که بچه رو نگه میداری من:اگه اون نخوادش چجوری نگهش دارم؟ هارا:چی داری میگی؟ینی میخوای بچت رو بکشی؟ گریم گرفته بود:نه من نمیخوام بندازمش.من بچم رو دوس دارم ...بچه ای که مال هیون جونگ باشه...میخوام توی وجودم رشد کنه سوهی:خوبه که این تصمیم رو گرفتی ساعت نزدیک 7 بود من:امروز کلاس ساعت چنده؟ هارا:9 هنوز دوساعت مونده من:پس میرم با هیون حرف بزنم و بعد کیفم رو برداشتم از خونه اومدم بیرون بهش زنگ زدم:الو ؟منم هیون:چیکار دای این موقع صبح زنگ زدی؟من خواب بودم من:من توی سئولم میخوام ببینمت هیون:ای بابا تو ول کن من نیستی؟ من:تا 15 دقیقه ی دیگه جلوی خونتونم وبدون شنیدن جوابش قطع کردم وقتی به خونش رسیدم به موبایلش زنگ زدم :بیا بیرون از خونه اومد بیرون و توی ماشین نشست:خوب بگو من:میدونم که ازم منتفری ولی من دوست داشتم....نمیخوام بچم رو بکشم...دیگه بهت التماس نمیکنم که پیشم بمونی و باهام باشی هیون:خوب پس میریم بچه رو میندازیم من:دیگه این حرفو نزن....من پاپیچ تو نمیشم....نمیخوام پایبندت کنم....به کسی نمیگم که پدر بچه تویی هیون:دارم بهت میگم بچه رو نمیخوام..نمیفهمی؟ داد زدم:دهنتو ببند من بچه رو به دنیا میارم....وتوانایی بزرگ کردنش رو هم دارم هیون:من نمیخوام به دنیا بیاریش من:از ماشین پیاده شو...باید برم مدرسه هیون:هنوز حرفم تموم نشده من:ولی حرف من تموم شده...من هنوزم عاشقتم...برای اخرن بار دارم اینو بهت میگم.....تو هیچ حسی به من نداری؟ هیچ جوابی بهم نداد من:من تورو دوس دارم و بچه ای که مال توئه رو میخوام بازم هیچ جوابی نداد من:پیاده شو باید برم مدرسه بدون این که چیزه بگه پیاده شد و منم به سمت مدرسه رفتم امتحان رو که دادیم با هارا و سوهی برگشتم خونه یک هفته بعد هیون: وقتی به صورتش نگاه کردم خیلی رنگ پریده بود زیرچشمش گود بود انگار خیلی گریه کرده بود...اصلا احساس خوبی نداشتم که باهاش اونطوری حرف زدم گفت میخواد بچه رونگهداره وقتی مخالفت کردم سرم داد کشید که دهنم رو ببندم.اولین باری بود که اینجوری باهام حرف میزد....وقتی ازم پرسید که حسی بهش دارم یا نه نتونستم جواب بدم...من عاشقش شده بودم و نتونستم بهش دروغ بگم ...واسه همین ساکت موندم هیون شاید اون اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست...چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم و موافقتم رو برای نگهداشتن بچه بهش بگم ولی جواب نمیداد چند بار بهش زنگ زدم ولی جواب نداد با خودم گفتم حتما موبایلش رو سایلنته و تصمیم گرفتم بعدا دوباره بهش زنگ بزنم هی جو : وقتی به مدرسه رسیدم هارا و سوهی جلوی در منتظرم بودن ماشین رو پارک کردم و رفتم سمتشون با هم رفتیم سر کلاس و معلم برگه هارو توضیع کرد...مثل همیشه بعد از این که رو برگه ی خودم جوابا رو نوشتم برگم رو با هارا عوض کردم و اونم با برگه ی سوهی عوضش کرد تانیا هم با تقلید از ما خواست برگش رو با دوستش عوض کنه که معلم فهمید و برگش رو گرفت و اونا از جلسه بیرون کرد وقتی برگه هامون رو دادیم و از سالن امتحان اومدیم بیرون تانیا و دوستش جلوی مارو گرفتن تانیا:میخوام باهات حرف بزنم من:بچه ها شما برید منم میام سوهی و هارا از پله ها رفتن پایین و اونجا مشغول حرف زدن با دونفر دیگه شدن من:زود بگو کار دارم میخوام برم(ک ک ک ک ک.!جمله ی هیون بودا) تانیا:من به مدیر میگم شما سه تا سر همه ی امتحانا برگه هاتون رو عوض میکنید من:مگه تو خودت هم سعی نداشتی همین کارو انجام بدی؟ تانیا:به هر حال من بهش میگم...میخوام ببینم چه واکنشی نشون میده وقتی اینو بفهمه من:تو عرضه نداری تقلب کنی به ما چه؟میخوای تلافی رو سر من دربیاری؟ و اینجوری شد که با هم درگیر شدیم تانیا:دختره ی پرو بی کی میگی بی عرضه هان؟ من:خوب معلومه به تو! تانیا نشونت میدم....و بعد منو هل داد از اونجایی که درست لبه ی پله ها ایستاده بودم سر خوردم و افتادم پاایین هارا و سوهی سراسیمه اومدن کنارم خون ریزی شدیدی داشتم و دردم هم زیاد بود هارا:هی جو!هی جو حالت خوبه؟ من:نه...نه...اصلا خوب نیستم....خیلی درد دارم سوهی از جاش بلند شد و یه کشیده ی محکم به تانیا که کنارمون ایستاده بود زد هارا:سوهی باید برسونیمش بیمارستان من دیگه چیزی نفهمیدم...! فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت: 2:57

فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 134 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت: 3:54

فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 242 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت: 3:53

و همینک داستان یه فرصت قسمت هفتم فن کلاب دابل اسی 2...
ما را در سایت فن کلاب دابل اسی 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hana hana-park بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت: 3:50